بن بست
تنها و سر در گم در جاده ي بي انتهاي سرنوشت قدم مي زد.گم شده بود.گم شده ي بي كسي.كوچه اي از دور ديد.با گام هاي بلند به سوي آن شتافت.رفت تا شايد خوشبختي را پيدا كند.اما افسوس.آن كوچه بن بست بود.بن بست ابدي غم...

اما با نوازش دستاني گرم بر شانه هاي سردش عشق را پيدا كرد.و در همان بن بست عاشقانه و با لطافت زيست!
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 12:23 توسط رخ
|