روزگار...
من در خیابان های شلوغ زندگی تنهایم.میان هیاهوی بی اعتنایی گم شده ام.من در روزگاری متولد شده ام که حتی آینه هم دروغ می گوید.گل ها خالی از عطر حقیقت،لبخند ها نقابی بر دردها،عشق ها کاغذی و فریادها بی صدایند.زندگی رویایی دست نیافتنی شده است.در روزگار من،زنده ها خفتگان ابدی و شب ها بی ستاره اند.آَسمان آبی نیست.این جا دود ماشین ها از اکسیژن محبت بیشتر است.ریشه های حسرت در خاک وجودمان محکم شده اند و این که می گوییم ای کاش...،نشان از آزردگی خاطر است!
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۱ ساعت 10:52 توسط رخ
|